سردی هوا به قدری است که وقتی دستکشم را برای تنظیم لنز دوربین در می آورم انگشتانم از سرما کرخت می شود.
550 نفر، همه شاد و سرحال، انگار نه انگار که از شش و نیم صبح در حیاط مدرسه منتظر مانده اند، چنان شور و هیجانی دارند و تو را هم به وجد می آورند.
به جمع خندان دانش آموزانی که سربندهای یا زهرا بسته اند نزدیک می شوم تا نظرشان را در باره این سفر جویا شوم.
دختر سبزه رویی که سربند یا زهرا را روی چادر ملی اش بسته می گوید: خیلی مشتاق هستم که زودتر راه بیفتیم تا چیزهایی که خواهر دانشجویم از این مناطق عملیاتی برایم تعریف کرده با چشم خودم ببینم، خواهرم پارسال عید از طرف دانشگاه رفت، آنقدر برایم خاطره تعریف کرده که از همان موقع من هم دوست دارم جنوب و مناطق عملیاتی را ببینم.
دختر دیگری که کنارش ایستاده و قصد دارد با بازدم هایش دستان بدون دستکشش را گرم کند می گوید: من وقتی راهنمایی بودم یکبار از طرف مدرسه رفتم ما هم عید آنجا بودیم کلی عکس کنار هفت سین جبهه ای انداخته ام.
درباره حال و هوایش در برگشت می پرسم، می گوید: خانم شاید بچه ها الان حرفهامو مسخره کنن اما وقتی برگشتیم انگار هوای عید تهران مسموم بود، اصلا دوست نداشتم از خونه بیرون بیام آدم های توی خیابان هارو که می دیدم همش مقایسشون می کردم با آدم های زمان جنگ، با خنده ادامه می دهد خلاصه حسابی جو گیر شده بودم.
یکی از دوستانش با خنده می گوید: حالا الناز، جون من این دفعه جو گیر نشی تولد منم نیای...
صدای خنده جمع بالا می گیرد خداحافظی می کنم و به سمت مقبره شهدا می روم.
صحنه ای توجهم را جلب می کند دختری کفشهایش را درآورده، کنار مقبره یکی از شهدای گمنام زانو زده و زیر لب چیزی می گوید، خم می شود قبر را می بوسد و بر می خیزد، با شتاب به سویش می روم وقتی درحال پوشیدن کفش هایش است نزدیکش می رسم، سوال می کنم: "داشتی چه کاری انجام می دادی"؛ می خندد و می گوید خداحافظی ....داشتم بهش می گفتم که سلامش را به دوستانش می رسانم و اینکه ممنون که اجاره داده اند من هم به دیدارشان بروم.
می مانم دیگر چه بپرسم...
تعجب می کنم که این همه خلوص و معنویت چطور در وجود یک دختر دوم دبیرستانی جمع شده....
چند مربی مدرسه را می بینم که در حال سرو سامان دادن به صف های دانش آموزان هستند؛ از معلمان اعزامی هستند، آنها هم قرار است در سفر همراه با دانش آموزان باشند، آنقدر درگیر هستند که حواسشان به من نیست، سوال که می کنم مختصر جواب می دهند، می گویند اغلب بچه ها خودشان مشتاق بوده اند که به این سفر بروند هیچ اجباری در کار نبوده، خانواده ها هم اغلب استقبال کرده اند کمتر خانواده ای مخالف این اردو بوده است.
از خانم مرادی یکی از معلمان مدرسه که سال گذشته نیز همراه با دانش آموزان به اردوی راهیان نور رفته راجع به خاطرات سفرش می پرسم، می گوید: یادم می آید چند تایی از بچه ها که فقط بخاطر تفریح و دورشدن از جو مدرسه آمده بودند و تیپ خاصی هم داشتند و در طول سفر فقط در حال خنده و شیطنت بودند چند باری هم از طرف معلمان تذکر گرفته بودند که جو را رعایت کنند، باورتان نمی شود همین ها در برگشت چنان گریه می کردند و از شهدا خداحافظی می کردند که همه گروه متعجب شده بودیم، نمی دانم در همان شیطنت هایشان چه دیده بودند که چنین واکنشی نشان می دادند.
مرادی ادامه می دهد: من چند بار در سفر راهیان نور همراه با دانش آموزان بوده ام اینبار هم می دانم که شاهد اتفاق های عجیب و البته جالب زیادی خواهم بود.
ساعت حدود هفت و نیم صبح است و مراسم با ورود مسئولین رسمیت پیدا می کند، بعد از قرائت قرآن و هدیه چند صلوات به روح شهدای گمنام و شهید اسکندری-شهدای مقبره الشهدای شهرک شهید محلاتی- سردار کاظمینی فرمانده سپاه محمد رسول الله(ص) تهران بزرگ روی سن می آید و در سخنانی کوتاه ضمن خوش آمدگویی از دانش آموزان می خواهد تا بهترین بهره ها را از این سفر ببرند.
با پخش سرودی حماسی از بلندگوها به دانش آموزان اطلاع می دهند که زمان سوار شدن به اتوبوس هاست...
دانش آموزان در صف هایی که خیلی هم نظم ندارد از زیر طاق قرآن و دود اسپندی که فضا را پر کرده به سمت اتوبوس هایشان حرکت می کنند، سردار کاظمینی و سرهنگ جابر فضلی مسئول بسیج دانش آموزی و فرهنگیان و چند مسئول از آموزش و پرورش منطقه یک، دانش آموزان را بدرقه می کنند.
به سراغ دوربینم می روم و از صحنه عکس می گیرم، چند گوسفند را به نیت صدقه و سلامتی دانش آموزان در طول سفر سر می برند، عکاسانی که برای پوشش خبری مراسم آمده اند تند تند عکس هایشان را می گیرند...
چشمم به مادرانی می خورد که آخرین توصیه های مادرانه اشان را در گوش دختران سربه هوایشان زمزمه می کنند، به سراغ یکی از این مادران می روم...
می پرسم "بنظر می رسد خیلی نگران دخترتان هستید که در این هوای سرد او را همراهی می کنید"، با خنده می گوید نه نگران چه باشم به جنگ که نمی رود می رود آثار و باقیمانده جنگ را ببیند، منزل ما همین نزدیکی است آمده ام ببینم مراسم بدرقه چطور برگزار می شود.
سوال می کنم، "شنیدم این اردو اجباری است اگر اجباری نیود هم فرزندتان را می فرستادید برود"، می گوید نشنیدم اجباری باشد، اما در هر حال بله، چرا نگذارم این هم یک اردو مثل بقیه اردوهایی است که تابحال از طرف مدرسه رفته فقط کمی حال و هوایش متفاوت است.
مادر دیگری که گویا گفتگوی ما را شنیده می گوید: مگر دختران ما چه فرقی با هزاران دخترانی دارند که برای آزادی ما جانشان را کف دستشان گذاشتند، ما کم پرستار زن نداشتیم که به مناطق عملیاتی می رفتند مگر آنها مادر نداشتند که نگرانشان باشند تازه این بیشتر یک سفر تفریحی محسوب می شود و در مقابل آن چیزی که در زمان جنگ با آن مواجه بودند هیچ است، خوشحالم که این طرح اجرا می شود، خوب است بچه ها با چنین جاهایی آشنا شوند و از طریق راویان از حال و هوای آن زمان آگاه شوند.
زن میانسال دیگری را می بینم که نگرانی در چشمانش موج می زند، می پرسم "چرا نگرانید؟" می گوید آنجا هوا آلوده است، معلوم نیست جای خوابشان چطور باشد، اصلا از درسش عقب می ماند.
می پرسم "شما مخالف رفتنش هستید،" می گوید بله اما خودش اصرار داشت که برود، نمی خواست دوستانش را تنها بگذارد.
تفاوت دیدگاه های مادران متعجبم می کند...
سرهنگ فضلی را می بینم که تنها ایستاده از فرصت استفاده می کنم و به سراغش می روم از بسته های فرهنگی که سربازان به اتوبوس ها تحویل می دهند می پرسم و سرهنگ به شوخی می گوید: شما که مصاحبه اتان را کردید چرا این سوال را هم همان موقع نپرسیدید، خب ایرادی ندارد این بسته ها شامل سیدی، لوازم التحریر چفیه و یک ژل پاک کننده است که برای بهداشت دانش آموزان در اختیارشان قرار داده ایم. یکی از مسئولین از دور صدایشان می زند سرهنگ عذرخواهی می کند و به سراغ سر و سامان دادن اوضاع می رود.
حالا دیگر ساعت از هشت و نیم گذشته است و دانش آموزان در اتوبوس ها مستقر شده اند، چند خانواده ای که آمده اند آخرین خداحافظی هایشان را می کنند و اتوبوس ها از محوطه مقبره الشهدای شهرک شهید محلاتی به سوی مناطق عملیاتی جنوب حرکت می کنند.
مشتاقم تا باز هم این دانش آموزان را در برگشت ببینم و از حال و هوایشان جویا شوم.